تنگتر در آغوشم بگیر، که سنگلاخها را به امید وعدههای پرزرق و برق ابلیس نفس نفس زدهام و با هیچ برگشتهام باز پیش خودت. دست از پا درازتر. رفتنم را بگذار به پای نادانیام نپرس هرچند نپرسیده میدانی. بگذار نگاهم خیره بماند به اقیانوس آرام بخششی که در گودی دو دست آبیات رو به من گرفتهای. تمام نادانی مرا در این اقیانوس جا کنی باز هم جا کم نمیآوری. نه که نادانیام کم باشد…نه… می خواهم بگویم حتی اگر همهی خطاهای دنیا هم مال من بود و من غرغرکنان میآوردمشان کنارت، تو باز هم لبخند میزدی مثل همین حالا؛ بعد دستهایت را میگرفتی رو به رویم میگفتی همه را بریز اینجا. میریختم و میدیدم نه دریای دستانت موج برمیدارد و نه جا کم میآورد. این دستها که من میبینم خیلی بیحد و اندازهتر از تصورات کوچک من است پس چرا نخواهم که همیشهی همیشه مرا ببخشی؟
نپرس تا کی این رفت و آمد بین نور و تاریکی را ادامه خواهم داد؛ تا کی با تنی سرتا پا درد و زخم به امید، مرهم لبخند تو به در خانه خواهم کوبید؛ نپرس که زمان حقیرتر از آن است که بر امان و صبر تو قید بگذارد. بیا چیزی نشانت بدهم که از ابلیس پنهانش کردهام. دست روی سینه ام بگذار. صاحبخانه ای و کلید نینداخته به احترام تو باز میشود این دل.
می بینی سایه سبز درخت امید را؟ دست زیرش ببری تمام تنت سبز میشود. در این دل سال هاست درختی ریشه دوانده که هربار از اعماق تاریکی مرا برمیگرداند به آغوش تو. دانه اش را تو کاشتی در دلم؟ به ابلیس نگفته ام ولی گمانم بو برده باشد. دیدم به امید خشکاندن این درخت چندبار چنگ انداخت به سینهام از قهر تو گفت از پلهای شکسته و از در بستهات. درخت من پژمرد اما نخشکید. هروقت برایش از آبی دستهای تو میگویم جان میگیرد، هر وقت به در بستهای که به چند کوبه به رویم باز میکنی، فکر میکنم، درخت امیدم خاک را سفتتر چنگ میزند و ریشههایش را عمیقتر در قلبم فرو میکند شبیه مادری آبستن احساس میکنم هر بار که این سایهی سبز جان میگیرد و این ریشه ها میدوند، قلبم جا باز میکند برای چیزهایی که تا پیش از آن جا نداشت.
به در خانهات میکشد مرا، امیدی که تو در دلم کاشتی و با سبزینهی نگاهت، با آبی دستت، با سپیدای آغوشت به آن تابیدی. به عزتت که مرا برانی نه از تملق تو دست خواهم کشید و نه از در کوفتن. تو بگو کجا بروم و از تو، به که، جز تو پناه ببرم؟ کجا بروم که تو تمام من و پناه منی.
وَ أَيُّ جَهْلٍ يَا رَبِّ لاَ يَسَعُهُ جُودُكَ أَوْ أَيُّ زَمَانٍ أَطْوَلُ مِنْ أَنَاتِكَ….
فَوَ عِزَّتِكَ يَا سَيِّدِي لَوْ نَهَرْتَنِي مَا بَرِحْتُ مِنْ بَابِكَ وَ لاَ كَفَفْتُ عَنْ تَمَلُّقِكَ