آیات و روایات کنار هم چیده می شوند.مثل قطعات یک جورچین.
حسی مرا از ادامه ی چیدن این قطعات میترساند؛ مدام میگوید: صدای اذان است بلند شو نمازت را بخوان.
ولی دلم میل دارد مرا میان تجسم همان آیه ها جا کند؛
میان غوغای زیرورو شدن پرونده ها؛
آنجا که مِثقالَ ذَرَةٍ ها تفکیک می شوند،
و وجودها حقیقت اعمال خود را به عینه می بینند.
من کجای این غوغایم؟
در دادگاهی که همه حاضرند، همه اسناد و مدارک علیه من اند ، یک سمت ترازویم پر است
از “نمیخواستم انجام بدهم"هایی که انجام داده ام و طرف دیگرش …
انگار دارم انتظار میکشم که از کوله ام چیزی بیاوردند، در کفه ی دیگر آن بگذارند ، از وحشتم بکاهند….
ولی هرچه می آورند نیت من ، منیّت من ، منت من و… باطلش کرده است.
در پاسخ صدایی که رو به من و کوله بار پر اما خالی ام می پرسد: چرا؟ زبانم نمیچرخد.
دست های خالی ام کم کم زبان باز میکنند؛ علیه من شهادت میدهند.
پاهایم مطیع من نیستند؛ سرخود گام های نابه جای مرا مرور میکنند.
عقلم از حجتی میگوید که برمن تمام شده بود و بر “خلاف عقل بودن کارهایم” استدلال می آورد.
زبانم نمیچرخد ولی زمین و زمان به جای من حقیقت را داد میزند.
نگاهم در پی قاضی محکمه را می کاود. قاضی دادگاه من، خود، شاهد اعمال من است.
من مانده ام و زبانی که گناه لالش کرده و این همه شاهد…
به هق هق می افتم. اشک هایم انگار به جای زبانم ضجه میزنند…
أدعوکَ یاسیدي بِلسانٍ قد أخرَسَهُ ذَنبُهُ نگاهم کن من ازقهرتوبه تو پناه میبرم هاربٌ مِنکَ إلیک …
به خودم می آیم. دانه های تسبیح هنوز بین انگشتانم میلغزندو با استغفاری شبیه ناله روی هم می افتند.
اذان تمام شده است و سجاده ام پهن….
دلم مهیا شده که تا خودِ طلوع، این سجاده را خیس باران کند….