در برابرت ایستاده بودم . گفتی: هرچه از آن توست ، ملک من است. هرچه به تو می دهم ، من مالک آنم. تو ملک من هستی… می پذیری؟؟ و من پذیرفتم. گام هایم را با اشک بر دنیایی نهادم که مال تو بود.ولی تو به من امانتش دادی. گفتی:برای تو باشد تا هروقت که من می… بیشتر »
کلید واژه: "دعای سحر"
دست هایم ظرف ها را می شستند و ذهنم حتی جایی که پایم قد نمی داد سیر میکرد. به خودم که آمدم دیدم صدای دخترم نمی آید سرم را تکان دادم و زیر لب گفتم خدا به خیر بگذراند … تا دیدمش فریاد زدم : باران….! از جا پرید .فهمید مچش را گرفته ام هل شد مداد… بیشتر »