باران بی وقفه می بارید و قطراتش با ظریف ترین صدای ممکن به شیشه میخوردند.
بی هیچ نظمی بر شیشه ردی از خود به جا می گذاشتند و بعد جاذبه ی زمین سُرِشان می داد به سمت پایین. این وسط آسمان با رعد وبرق های پی در پی عکاس این طراحی نامنظم باران بود.
زمستان انگار با تمام سرمای تنش آمده بود وسط خانه ام روی موکت ها دراز کشیده بود. برق هم خیال آمدن نداشت ما را به امید نور ضعیف چراغ قوه، میان تاریکی خانه، رها کرده بود.
سر گرداندَم… هنوز در به در دنبال اسباب بازی هایش می گشت؛ از این اتاق به آن اتاق، از این گوشه ی کم نور تا آن گوشه ی تاریک تر…
فقط همین موجود کوچک میتواند حتی در بدترین و بهترین شرایط باز هم درگیر خودش باشد و خودش…
خیلی طول نکشید که با کلافگی صدای استیصالش را به گوشم رساند لبخندی روی لبانم دوید.
همین چند روز پیش بود استادم روی صندلی جابه جا شد و در جواب نگرانی هایم با طمانینه گفت:
«تو الان برای او یک ربّ کوچکی که به گمان خودش، رزقش را از تو می گیرد. هرجا گره افتد به کارش، به گره گشایی دست های تو امید می بندد و با گریه سراغ از تو می گیرد …
می روم سمتش تا غرق در تاریکی های اتاق، در پی گمشده اش بگردم؛
تمام فکرم اما کنار پنجره، درگیر ربِّ رزاقی ست که با طراحی چرخه ی منظم آب و هوا و خاک،
بی نظمیِ بی نظیرِ قطراتِ باران را می آفریند تا در یک زمان گره از کام چندین تشنگی باز کند.