آهسته آهسته برگشتند
سبک تر و حیران تر
کربلا رفته ها را میگویم و کوله بارشان را
یکی دل میان سینه اش را جاگذاشته بود
یکی کوله ی بر دوشش را
و یکی کفش های پایش را
تجربه کرده ها میگفتند چیزی اگر آنجا جا بگذاری و برگردی، دوباره طلبیده میشوی و… دوباره ساک می بندی و دوباره دل می کنی و دوباره تا عشق بی خیال کفش جا مانده پا برهنه می روی!
تو فقط میدانی بعد از شنیدن روایت این تجربه ها چه نقشه ای کشیده ام برای سال بعد …
اربعین سال بعد بازهم اگر ساک بستن قسمتم نشد تا لب مرز پاهایم را خواهم کشاند و بعد کفش هایم را به کسی خواهم سپرد تا با خودش ببرد به نجف و جا بگذارد و به انتظار خواهم نشست؛ خدارا چه دیدی شاید نوبت به پاهای برهنه ی من هم رسید و توانستم تجربه ی تجربه کرده ها را تجربه کنم.
کاری هم ندارم به عقل که هیچ وقت رابطه ی خاص بعضی چیزها با منطقش جور درنمی آید؛
مثل همین رابطه ی کفش های جامانده با تضمین زیارت اربعین سال بعد!
راستش هیچ چیز به قدر عشق نمی تواند معادله های سفت و سخت عقل را به هم بریزد!
در راه عشق اول حیران عالم عقل است.
این را هم تجربه میگوید… :)
سلام سرباز آغاز امامت فرمانده ات مبارک
دعوتید