در برابرت ایستاده بودم .
گفتی: هرچه از آن توست ، ملک من است. هرچه به تو می دهم ، من مالک آنم.
تو ملک من هستی… می پذیری؟؟
و من پذیرفتم.
گام هایم را با اشک بر دنیایی نهادم که مال تو بود.ولی تو به من امانتش دادی.
گفتی:برای تو باشد تا هروقت که من می گویم.
و من آهسته آهسته خو گرفتم با ذره ذره ی عالمی که ملک تو بود.
برایت لیست مینوشتم از خواستنی هایم و تو میگفتی: بخواه ، صدایم کن ، می دهم.
به وجد می آمدم و بیشتر میخواستم.
می دادی و من یادم می رفت هرچه می دهی مال توست. به این فراموش کردن ها اما ، تو لبخند میزدی؛
و لبخندت حرف ها داشت.
کارم به جایی رسید که خودم را مالک داشتنی هایم دانستم . دلت نیامد انگار به رویم بیاوری.
میخواستی یادم بیندازی شاید …
گفتی : از داشتنی هایت به من قرض بده . چند برابر به تو پس میدهم .
پایم لرزید و دستم به شک افتاد.
گفتی :کسی از معامله با من ضرر نکرده.مشتت را باز کن. خالی نمی ماند دستت ، اگر بدهی.
گفتی : معامله با من چیزی آن سوتر از اعداد و ارقام است ؛ چرتکه نینداز .
گفتی : از تو چیزی جز خودت نمیخواهم ؛ خودت را به خواسته های من بسپار تا از وجود تو
نایاب ترین گوهر هستی را بسازم.
آه از پایی که لرزید
و دستی که به شک افتاد ؛
آه از دلی که برای تو از خودش نگذشت .
آه از منی که یادش رفت هرچه دارد از تو دارد .
آه از زبانی که به اعتراف نچرخید
که تو مالکی و من مملوک… تنها تو لایق حمدی که به وقت دادن درنگ نمیکنی
و از درنگ کردن مملوکت ساده می گذری.
قصه ی شرمندگی ام از همین نقطه شروع شد … از مشتی که در پاسخ خواسته ی تو تعلل کرد…
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَسْأَلُهُ فَیُعْطِینِی وَ إِنْ کُنْتُ بَخِیلاً حِینَ یَسْتَقْرِضُنِی