لباس های چندان مرتبی نداشت
قدم هایش هم دیگر منظم نبود ،
نمیدانم چند چهارراه با همین قدم ها متر کرده بود
یا از چند شیشه ی ماشین شاسی بلند خودش را به راننده رسانده بود
یا ویترین چند مغازه را با چه حسی از نظر گذرانده بود…
فقط میدانستم خیلی خسته است .
دیگر نای حرف زدن هم نداشت.
پسرک آرام و بی حوصله وارد شد و به یک مرد جوان پیله کرد
که حداقل یک جوراب را بخر …
مرد با مهربانی دستی به موهای پریشان پسرک کشید و او را کنار خود نشاند.
او را به یک نوشیدنی دعوت کرد .
پسرک آنقدر خوشحال بود که از منوی نوشیدنی ها هرلحظه یکی را انتخاب میکرد …
آخر به نتیجه رسید که آب آلبالو بنوشد.
مرد یک جوراب برداشت و پول آب آلبالو را هم حساب کرد .
و با جمله ی “کاری با من نداری؟” از کافه بیرون رفت …
پسر ماند و یک لیوان آب آلبالو و
خدا میداند چند متر مسیر طی نشده….
گاهی خیلی ساده میشود مهربان بود