هنوز دارم فکر میکنم ، به آن گنجشک کوچکی که تا آخرین روزهای زمستان
به یاد جفت گمشده اش ،
لانه می ساخت و خالی اش میکرد
از برف های سرگردان رها شده از زندان ابر که جایی برای پر کردن نداشتند جز همان لانه ی کوچک خالی از صاحب خانه .
هنوز دارم فکر میکنم وسط سرمای نیمه جان اسفند ماه
چقدر دلگرم بود گنجشک امیدوار درخت سیب خانه ام
که شاید برگردد جفت گمشده اش که خودم زیر برف ها پیدایش کرده بودم.
یخ زده بود ….
درحالی که برگی خشک از برگ های سوزنی کاج رابا منقار یخ زده اش گرفته بود .
امانش نداد سرما که زنده بماند تا بهار ،
که با هم در آن لانه ای که میخواستند شاید با برگ ها ی سوزنی کاج بسازند
زندگی کنند.
گنجشک چشم انتظار
تا خود بهار
تمام درختان خیابانی که منتهی میشد به خانه ی ما
و بعد هم میرسید به درخت پیر خانه که رو به خشکی می رفت را پر کرد از لانه های کوچک دو نفره ای که جفتش از هر طرف رسید
اگر خسته بود
بنشیند و خستگی در کند …
بهار که کوله بار شکوفه هایش را جمع کرد و رفت
گنجشک خسته از انتظار هم رفت جایی آن دور دست ها و دیگر ندیدمش.
اما حواسم بود شاخه های تمام درخت های شهر چطور پر میشدند
از لانه های کوچک دونفره ای که از برگ های سوزنی کاج ساخته میشدند….
درست که فکر میکنم میبینم آن گنجشک کوچکی که با رفتن بهار از خانه ی ما رفت از انتظار خسته نبود
او فقط رسم انتظار و عاشقی را از بر بود و
میدانست منتظر بودن به معنای نشستن و در جا زدن نیست او میخواست تمام شهر را با یاد جفت گمشده اش عاشق کند.
گاهی از خودم میپرسم من چقدر رسم عاشقی و انتظار را بلدم؟
آیا به قدر همین گنجشک؟
یا کمتر؟