کشاورز بود؛
ولی در دو بعد می کاشت… .
می دانی یعنی چه؟
بگذار روشن تر بگویم.
به خانه که می رسید، نگاهم به دستانش بود؛
منتظر خوراکی نبودم
خودش هم می دانست.
فقط عاشق کتاب هایی بودم که نرسیده، پیش رویم می گرفت. گاه با عنوان هدیه و گاه بی هیچ عنوانی.
کتاب های قصه می خرید و به کتاب علمی تشویقم می کرد.
کتاب های قصه می خرید با تصویر هایی جذاب. و من ساعت ها درگیر کتاب میشدم.
خوب یادم هست، یک بار یکی از کتاب ها را آنقدر خواندم و رنگ های تصاویرش را واکاوی کردم که خودم هم خسته شدم؛ ولی یک درصد هم اشتیاقم نسبت به خواندن مجددش کم نشد و باز هم خواندمش شاید 50 بار یا بیشتر نمیدانم… .
وقتی سن و سالم یاری نمی داد، خودش برایم میخواند. وقتی هم که الفبا را از بر شدم، یک دور خودم میخواندم و بعد اصرار میکردم دوباره خودش بخواند… .
حالا ولی خودم انتخاب میکنم چه بخوانم و تمامش را هم به تنهایی -بی یاری صدای او- می خوانم.
(بزرگ شدن هم دردسرهای این مدلی دارد دیگر…)
هنوز هم کشاورز است.
کشاورزی که آن روزها
با عرق جبین و پینه ی دست نخل می کاشت
و
با خون جگر عشق به دانستن را میان دلم.
پدرم را می گویم…
کشاورزی که در دو بعد می کاشت…