چشم هایم را می بندم . میان گرمای دم ظهر ، از دور تصویر مواج کاروانی نزدیک می شود . گرد خستگی بر چهره اهل کاروان نشسته اما نتوانسته از روشنای چهره هایشان بکاهد. کاروان که توقف می کند و خیمه ها که قد علم می کنند ، شوری در دلش به پا می شود. حیران حضرت… بیشتر »