چشم هایم را می بندم . میان گرمای دم ظهر ، از دور تصویر مواج کاروانی نزدیک می شود .
گرد خستگی بر چهره اهل کاروان نشسته اما نتوانسته از روشنای چهره هایشان بکاهد.
کاروان که توقف می کند و خیمه ها که قد علم می کنند ، شوری در دلش به پا می شود. حیران حضرت خورشید را با نگاه می کاود؛
این دشت کجاست که کبوتر آرامش از بام دلش پرانده ؟
کنارش خورشید لب میزند که : نینواست….
و روضه میان دشت پا می گیرد .
-نینواست جایی که تو را همنوا میکند با دردهای کاروانی از کودکان بی پدر . کاروانی که مردانش راجا میگذارد و با نامردان راهی ظلمت شام می شود.
تو را تا شام می برند و پیشاپیش تو سرهای بر نیزه رفته ی ما را ، همان ها که چندی پیش نوای بینوایی سر داده بودند ، از ظلمت نوشتند و از نیازشان به خورشیدی چو من …
اینجا آینه میشوی مثل مادرت …
آینه ای که می بیند و می بیند و می بیند و بعد
با انعکاس روشنای حقایقی که دیده ،
دل وجان ظلمت به ظاهر پیروز را می درد .
آینه باش و تا رسم آیینه شدن در یادها بماند. مبادا بشکنی بانو که حقیقت گم می شود….
چشم باز میکنم . امام هست و باز هم نوای بینوایی ، امام هست و ظلمتی که قرن ها دم از آن میزنیم و نیازمان به خورشیدی چو او….
امام است و کاروانی در پیش به مقصد کربلایی وسیع تر… راستش این بار گمان نکنم خدا آخرین حجتش را به مردمی بسپارد که پای عهد خود نمی مانند.
این بار باید پیش از آمدن امام آینه شد و کوفه را آماده کرد…