چند روزی ست روزهایم با تو شب میشود و شبم با تو روز…
پا به خانه نگذاشته می نشینم پای حرف هایی از جنس یک عشق ناب،
که باید جرعه جرعه بنوشی و از تمام شدنش مدام واهمه داشته باشی.
میان حیاط خانه، امروز هم مهمان خانه ات بودم . دراز کشیده بودم از تو می شنیدم و هر از گاهی برای فهمیدن افکارت مکث می کردم و به پرواز کبوتر ها در قاب آبی آسمان خیره میشدم؛
گِرد خانه ام می گردیدند تا من گَرد از رخ خاطراتت بچینم.
خانه بوی تو گرفته است. دم ظهر وقتی دست می برم به غذا و برای تو و همسرت غذایم را نذر می کنم، عطر تو گویا ضرب در بی نهایت می شود.
راستش خانه بی عطر “امثال شما” خانه نیست. بگذار پنجره را باز کنم تا عطر تو شهر را هم پر کند؛ شاید شهر هم بی عطر شما شهر نباشد…
در قابِ آبیِ پنجره، کبوتر ها را می بینم؛ هنوز گِرد خانه ام میگردند تا من گَرد از رخ خاطراتت بچینم.
پ.نوشت: مشغول مطالعه ی کتاب “یادت باشد…” زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی به روایت همسرش هستم. شما را هم دعوت میکنم سری به این عاشقانه بزنید.