چند روز سرم گرم چیدن خانه ی جدید بود ؛ کمتر گشتم وکمتر خواندم و کمتر دیدم .
نیمه شب اما حس کردم دارم لرز میکنم.
خوابی عمیق که سر موقع خود را کنار بالشم رسانده بود و به پلک هایم فشار می آورد و سنگینشان میکرد یک باره محو شد و …
خواب از سرم پرید .
چه اتفاق ها که نیفتاده بود و چه پیچش ها که دنیا نپیچیده بود…
تصمیم میگیرم داده ها را خاموش کنم و بخوابم دیر که برسی عملا کاری نمیتوانی بکنی
آخرین پیام را باز نمیکنم از روی نوار اعلان میخوانمش:
“پس حتما این همه بدبختی که داریم میکشیم تقصیر شاهه که چهل سال پیش رفت”
نمیدانم بخندم به سادگی اش یا گریه کنم به حال سکوت و قطع ارتباط این چند روزم با او که حالا برگشته است سر خط اول
حالم را آنقدر خراب کرده است که پیام را باز نکرده داده ها را قطع میکنم ذهنم اما انگار امشب را کارگاه ریسندگی زده هرچه میکنم رشته ی افکارم قطع نمیشود.
چه باید کرد ؟ دوای دردهای این چنین چیست ؟ غیر از حضور مستمر و بی بهانه
باید همراهی کرد و همقدم شد و سنگ و چاله ها را یکی یکی نشان داد
واین کار وقت فراغت نمیخواهد. این کار جهادگر میطلبد
و چه سخت است درست همان وقتی که سرت گرم دغدغه های خودت است حواست به سرگرمی هایی هم باشد که اطرافیانت به آن سر خود را گرم میکنند و حواسشان نیست چطور دل هایشان از ارزش هایی مهم سرد میشود.
حالم بد است نه از او که پاراگراف را تمام نکرده برگشته است ابتدای خط حالم از دست خودم بد است.
خودی که به وقت حوصله توهم جهادگری برش می دارد و میلش نکشد منفعل میشود.