دست هایم ظرف ها را می شستند
و ذهنم حتی جایی که پایم قد نمی داد سیر میکرد.
به خودم که آمدم دیدم صدای دخترم نمی آید سرم را تکان دادم و زیر لب گفتم خدا به خیر بگذراند …
تا دیدمش فریاد زدم : باران….!
از جا پرید .فهمید مچش را گرفته ام هل شد مداد را پرت کرد و با صدای کودکانه ای که التماس از آن می بارید
به عربی گفت : ماما انتی لاتدگینی … خوش ؟!
یعنی مامان تو منو نزن باشه؟!
دلم برایش سوخت . کوچولوی نازپرورده ی من سرش داد هم که بزنم میرود یک گوشه سر به زانو میگذارد ،
گریه میکند و میگوید: مامانی منو زده …
گره ابروهایم باز شد لبخندی زدم و آغوشم را برایش باز کردم دلم نیامد حتی گله کنم .
تمام مدتی که برای پاک کردن شاهکار هنری دخترم پاک کن را روی دیوار می سابیدم و انگشتم تاول میزد
به مظلومیت آن لحظه اش فکر میکردم ….
هم می دانست اشتباه کرده و سزاوار تنبیه است و هم میدانست تحمل کمترین تنبیه مرا ندارد
تازه پناهگاه دیگری هم غیر از آغوش مادری که آمده بود تنبیهش کند سراغ نداشت.
دست گذاشت روی احساس مادری ام ؛ یک جمله گفت بخشیده شد و رفت پی بازی اش.
نمی دانم خدا چقدر صبوری میکند برای نبخشیدن بنده ای که دو زانو نشسته بی هیچ مقدمه ای میگوید :
إلهی لاتؤَدبنِی بِعُقُوبَتِک
یعنی خدایا من میدانم چه غلطی کرده ام ولی تو برای ادب کردنم مرا نزن حتی با اخم تنبیهم نکن جور دیگری ادبم کن تاب اخم تو را هم ندارم ..
خدایی که مهربانتر از منِ مادر است گمان نمیکنم که برای نبخشیدنم تا آخر دعا صبوری کند
همان خط اول شاید کوله ام را سبک کند.
جهان سراسر واژه هایی ست توخالی که به دست بشر تفسیر میشوند.
در جای جای تاریخ اگر معنای واژه ای گم میشد مردمانی پیدا میشدند و تفسیر آن را به عهده میگرفتند.
این حکایت تاریخ است . و اکنون در این برهه از تاریخ تفسیر کلید واژه ای به تو محول شده که همیشه دست هایی در پی تحریف آن بودند.
آزادی…کلید واژه ایست که برای تفسیرش هفتاد سال ایستاده ای .
ایستاده ای یعنی زخم میخوری ولی زمین نه…
ایستاده ای یعنی صبر میکنی ولی از پای نمی نشینی
یک عمر ریشه در خاکی دواندی که متعلق به تو بود ولی علف های هرزی بی ریشه خیال باطلی در سر پروراندند که میتوان با آوارگی مردان و داغدار کردن شیر زنان تو و آوردن سفارت شیطان ، تو را از ریشه کند .
چه توهم باطلی … تو که دقیقه به دقیقه ، از شهیدی تا شهید بعدی ،از قطره ی خونی تا قطره ی اشکی ، هر دم محکمتر از قبل اصالت و ریشه ات را فریاد زدی ، از ریشه کندن تو جز خواب پریشان بی تعبیر معنای دیگری ندارد .
درخت ریشه دار امت اسلامی که چیزی تا به ثمر رسیدن خون شکوفه هایت باقی نمانده است.
قریب است که دنیا تفسیر آزادی را از اشک مادران و خون شهیدان تو وام بگیرد .
استقامت کن ای پاره ی تن اسلام
استقامت کن که از پوچی و حقارت آنهاست اگر برسرت آتش میبارند .
پوچ اند و بی هویت چون پشتشان به همین سلاح ها و آتش ریختن ها گرم است
تو اما ریشه داری چون پشتوانه ات
-بزرگ تر از مکر آنها - خدایی ست که لایخلف المیعاد.
بگذار هرچه حیله دارند رو کنند تو اما همچنان بایست
و مکروا و مکر الله و الله خیر الماکرین
تمام دنیا در پی یافتن تفسیر آزادی است .
استقامت کن که استقامت تو همان تفسیر آزادی ست .
مرد از کتاب فروشی بیرون آمد
ناگهان باران گرفت….
او چتری بزرگ تر و دیواری کوتاه تر از کتاب در دستش
پیدا نکرد !!!!!
نماندن در تعهدی که تو در کمال وقاحت نبودنت را زیرش نوشتی و امضا کردی
نه بصیرت مالک اشتری میخواهد و نه تحلیل تاریخی سیاسی عمیق.
مرور خاطرات همین دو سالی که گذشت مرا از هر تحلیل تاریخی بی نیاز میکند
فهمیدنش سخت نیست که
نه تو قابل اعتمادی و نه آن بله قربان گوهایی که به تو هزار تعهد علنی و غیر علنی داده اند .
مرگ بر آمریکا و تمام گرگ های در لباس میش که تنها در ریلی حرکت میکنند که آمریکا تعیین می کند .
با توام ای کدخدای جهان ظلم
نخواه که برای تو مرگ آرزو نکنیم
ما رشد یافته ی مکتبی هستیم که تبری از تو از فروع آن است
حافظان زیارت نامه خونین حضرت عشق که پای حقانیت ایستادن را بر ذلت بیعت با دشمن برگزید
ما صاحبان قلب هایی آکنده از کینه ای مقدس هستیم
و حنجره هایمان همیشه آماده ی فریاد این کینه است
آنقدر این کینه را فریاد می زنیم
تا گوش های تو کر شوند و چشم های تو بینا که ببینی با همین فریاد چگونه تو را روانه ی مرگی میکنیم
که برای فرار از آن دست و پا می زنی و مظلوم می کشی.
پشت پا بزن به تمام تعهداتت
توبه ی گرگ مرگ است.
من اما روی پای خودم ایستادن را دوباره بهتر از قبل تمرین میکنم
باید درس گرفته باشم از این تجربه که
دست هایی از جنس دست های تو که زیر آن تعهد را امضا کردند
دست گیر ی بلد نیستند
اهل جاخالی کردن اند و از پشت خنجر زدن.
تا تفکرات حسینی در دنیا زنده است
فریاد مرگ بر ظالم ابدا نخواهد مرد .
لباس های چندان مرتبی نداشت
قدم هایش هم دیگر منظم نبود ،
نمیدانم چند چهارراه با همین قدم ها متر کرده بود
یا از چند شیشه ی ماشین شاسی بلند خودش را به راننده رسانده بود
یا ویترین چند مغازه را با چه حسی از نظر گذرانده بود…
فقط میدانستم خیلی خسته است .
دیگر نای حرف زدن هم نداشت.
پسرک آرام و بی حوصله وارد شد و به یک مرد جوان پیله کرد
که حداقل یک جوراب را بخر …
مرد با مهربانی دستی به موهای پریشان پسرک کشید و او را کنار خود نشاند.
او را به یک نوشیدنی دعوت کرد .
پسرک آنقدر خوشحال بود که از منوی نوشیدنی ها هرلحظه یکی را انتخاب میکرد …
آخر به نتیجه رسید که آب آلبالو بنوشد.
مرد یک جوراب برداشت و پول آب آلبالو را هم حساب کرد .
و با جمله ی “کاری با من نداری؟” از کافه بیرون رفت …
پسر ماند و یک لیوان آب آلبالو و
خدا میداند چند متر مسیر طی نشده….
گاهی خیلی ساده میشود مهربان بود