شمع های کوچک و کیک و روبان
گل و شکلات و
خرس های عروسکی کوچک و بزرگی که در روزی خاص قیمت سرسام آوری پیدا میکنند.
همه ی اینها و قدری دیگر می شود ولنتاین!
راستش برای هرچیز که توجیه پیدا کنم برای قیمت این عروسک ها توجیه نمی یابم
جز اینکه گویا از ابراز محبت ما به خانواده هایمان چرخ اقتصاد خیلی ها میچرخد
و کاش فقط چرخ اقتصاد بود.
(میگذرم از چرخ انتقال فرهنگ هایی بیگانه
که رسوم صمیمی کشورم را متروک تر از قبل ،
در صندوقچه های کوچک مادر بزرگ ها و پدربزرگ هایمان ،
به خاک خوردن دعوت میکنند.)
راستش درد دارد ببینی با جیب خالی برای کسی که ادعا میکند دوستش دارد(حالا فرض میکنیم همسرند!)
چنان بساط شمع و کیک و هدیه چیده که گویا برای هم حاضرند جان بدهند!
ولی روز بعد حتی حاضر نیستند با اختلاف سلیقه های هم بسازند
و کنار بیایند
و به زور و التماس اهالی محل است شاید ، که کارشان به طلاق نمی کشد!
نسلی عجیبیم و سرخوش با علایقی که گاهی فقط ادعایشان میکند.
همین سه چهار سال پیش بود، عقد بودیم و بابا اجازه نمی داد باهم بیرون برویم .
خوش بودیم به بستنیی که آقا از سرکوچه میخرید و
هر کداممان از یک طرف در میخوردیم و میخندیدیم و…
خدا را شکر هنوز بستنی میخوریم
خوش طعم تر از بستنی های آن روز ها و خنده هایی دوست داشتنی تر ….
آن روز ها همیشه از مادرم میپرسیدم بابا چند بار گفت دوستت دارد؟
و مادرم در مقابل نگاه ناباورانه ی من میگفت یک بار هم به زبان نیاورد…
و در حالی که صورتش گل می انداخت ادامه میداد:
لازم نبود بگوید من دوست داشتنش را میدیدم.
می خواهم بگویم برای عشقت ،
چه روزی ،
چه کار بکنی ،
وبا چه عروسکی محبتت را در خیابان های شلوغ جار بزنی
مهم نیست !!!
مهم این است چقدر بتوانی با او عاشقانه صبوری کنی
چقدر بتوانی در پس اختلاف سلیقه ها
عشقش را ببینی
با چشمی که قطعا مادرم می دید .