بار اولی نبود که با راننده های اسنپ، سر لغو کردن سفر بحثم می شد. آن روز هم دیرم شده بود و هم هیچ اسنپی دیگری حاضر نبود درخواست سفرم را قبول کند و کوچه های پیچ در پیچ کوی کارگر را دنبال من بگردد. من که تازه کتاب سووشون را زمین گذاشته بودم، با حس استکبار ستیزی عجیب و غریب ناشی از آن چادر سر کرده بودم تا قبل از اتمام ساعات اداری خودم را برسانم به بانک؛ با این حال حاضر بودم با تاخیر برسم ولی من لغو سفر نزنم. در جواب عجز و لابه ی راننده گفتم «آقا چرا من لغو کنم؟ شما لغو بزن دیرم شده. قبل از اینکه قبول کنید چرا چک نکردید درخواستم از کوی کارگره؟»
راننده که چاره ای جز مدارا کردن با من نمی دید گفت خودش را زودتر میرساند. رسید و تا رساندن من به مقصد، تمام مدت با لحن نرم و غمگینی برایم توضیح داد که اگر لغو سفر میزد اسنپ از امتیازش کم می کرد و خب کرایه و حق کمیسیونش و اعتباری که توی پنجه های اسنپ گروگان بود… و او برای قران به قران پول هایی که با کم شدن امتیازش محو می شدند برنامه داشت… قسط وام ها و تعویض روغن و لنت ماشین و کرایه خانه ای که صاحب خانه بیشترش کرده بود و… هزار جور دردسر دیگری که به تبع زدن این گزینه برایش به وجود می آمد.
دروغ چرا؟ دلم برایش سوخت. یک آن او را شبیه اسیری تصور کردم که چاره ای ندارد جز پذیرفتن این اسارت. وگرنه چطور باید در دورانی که روز به روز نرخ ها غافلگیرمان میکند روزگار میگذراند. وسط درددل هایش ناخودآگاه از زبانم سر خورد و گفتم «اسیر کارتل ها شدن مردم» که از آینه نگاهم کرد و گفت «بله؟» گفتم «هیچی بفرمایید شما» و او باز مشغول شد و عرض و طول سفره ی دلش را بیشتر کرد.
دو سه ماهی گذشته و حالا هرچه فکر میکنم یادم نمی آید مدرک تحصیلی اش چه بود. مهندس برق یا لیسانسِ چی. او قطعا به اندازه ی یک استاد حوزه علیمه برای تحصیلاتش زحمت نکشیده بود ولی بیشتر از او گلایه داشت و حق و حقوق خودش را مطالبه میکرد.
چرا قیاس میکنم؟ راستش از وقتی خبر قتل استاد حمزه اکرمی را شنیدم ذهنم خود به خود به سمت قیاس کشیده می شود. استاد و معاون پژوهش حوزه علمیه ی ماهشهر و در کمال تعجب راننده ی اسنپ. کمتر کسی میداند پشت مدرک سطح یک تا چهار حوزه علمیه چه تعداد کتاب علمی و عقلی مباحثه شده ای هست که برای پاس شدنشان باید کلمه به کلمه و اعراب به اعرابشان را فهمید و موشکافی کرد. اینها البته جز کتاب ها و دوره هایی ست که برای تبلیغ باید بخواند و بگذراند.
از بد روزگار است شاید که استاد اکرمی ها برعکس خیلی از اساتید دانشگاه نان علمشان را نمیخورند، 15 سال سابقه تدریس و اداره ی معاونت حوزه علمیه برایشان آب و نان نمیشود. لذا مجبورند به اسارت تاکسی های اینترنتی تن بدهند و با مسافران کج خلقی مثل من تا کنند تا اموراتشان بگذرد. وقتی حق التدریس مدارس علمیه در همین سال جاری ساعتی 20 تا 40 هزار تومان بیشتر نبود نباید هم جز این توقع داشت. تازه این اوضاع اساتید حوزه است، شرایط طلبه ی معمولی که تمام روزش سر کلاس درس و بحث میگذرد به مراتب سخت تر است.
طنز تلخی ست ولی نه این استاد حوزه که اتفاقا توی تاکسی های اینترنتی کار میکرد و نه طلبه های معمولی تر که فراغتی برای کار کردن برایشان نمی ماند، به قدر راننده اسنپی که گفتم ادعا و گلایه ندارند. اساسا گلایه هایشان شنیده هم نمی شود. مردم آنها را با دزدها در دو کفه ی یک ترازو میگذارند. مشکلاتشان را از چشم آنها می بینند و فحش هایشان را نثارشان میکنند چون پیش تر، هم لباسهایشان (و نه هم مسلک هایشان) ، آبرویی برای این لباس نگذاشته اند.
خلاصه ی کلام اینکه یک طلبه و استادی با آن رتبه ی علمی و تبلیغی در یک روز تعطیل، وقتی مشغول مسافرکشی بود کشته شد. همین یک خط به قدر کافی گویای شکافی هست که بین طلبه ی آبرومند و طلبه ی بی تهذیب امروز وجود دارد. شکافی که آنقدر به چشم مان نیامد و آنقدر هر عمامه به سری را یکی دیدیم که آخر خدا آستین بالا زد و این طور اسباب مرگ این استاد را چید تا آبرویش را خریده باشد. اگر آن روز برای آن راننده ی اسنپ دلم سوخت امروز برای این یکی شان جگرم سوخته.