بچه که داشته باشی ناگزیری برای همه مدل سوالی خودت را آماده کنی. از ریزترین جزییات زندگی شخصی مورچه ها در زیر زمین تا علت چشمک زدن چراغ روی نوک بال هواپیما همه را باید بدانی. تازه باید حواست هم باشد که به احتمال 99 و نیم درصد وقتی داری جواب سوال را میدهی بچه با یک چرای قاطع بزند زیر کاسه کوزه ها و تو را بکشاند به گردابی از چرا های بی پایان.
به همین خاطر بود که بابا همیشه قبل از پاسخ دادن به هر سوالم اول مکث میکرد تا جواب سوالم را طوری بدهد که کار به چرای بعدی نکشد. یک روز از بیرون آمدم پرسیدم: پرده ی گوشمان مثل پرده ی پذیرایی است؟ لابد اگر بله میگفت میخواستم رنگش را بپرسم ولی گفت نه. گفتم چطور صداها را میشنویم؟
بابا خیلی خونسرد با لبخندی ملایم مکث کرد. چشمانش دور اتاق چرخید و بعد روی دندانه های تل شکسته ام، قفل شد. موقع تماشای تلویزیون آنها راشکسته بودم و رفته بودم پی بازی ام. بابا آنها را برداشت و روی فرش ساختمان داخلی گوش را برایم شبیه سازی کرد. او آنقدر معمای لاینحل ذهنم را ساده کرده بود که تا مدت ها هر وقت صدایی میشنیدم با ذهن کودکانه ام انگار لرزش استخوانچه های گوشم را میدیدم.
بابا میتوانست مکث نکند. خیلی معمولی جوابم را بدهد و با قدرت اقتداری که داشت چراهای سلسه وار بعدیام را به زمان نامعلومی حواله کند. اما به یاد ندارم این کار را کرده باشد.
وارد دبستان که شدم فکر کردم شاید بابا این کار را از حضرت ابراهیمی یاد گرفته که در کتاب هدیههای آسمانی نقاشیاش را دیده بودم. تصویرش هنوز در ذهنم مانده مردی با هالهای از نور دور سر که در برابر چشمان اطرافیانش، یک بار اشارهاش را به سمت ستاره گرفته بود و بار بعد به سمت ماه و بعد هم خورشید. و در نهایت هر کدام را به دلیلی لایق خدایی ندیده بود. لابد چارهای نداشته جز اینکه ویژگی خدای لایق پرستش را اینطور برای مردم آن زمان به نمایش بگذارد. او میتوانست ساعت ها وقت مردم را با گفتن مباحث سنگین عقیدتی بگیرد ولی به اقتضای نبوتش نمایشی در سطح شهر برگزار کرد که کودک و جوان و پیر به یک اندازه محتوایش را میفهمیدند.
ابراهيم شاید به مکث کردن نیاز نداشت پیامبر بود و تمام وجودش سرشار از پیچیدگیهایی که به اذن خدا به لسان قومش ساده شده بودند. ولی ما آدمهای معمولی مثل پدرم باید مکث کنیم. مکث کنیم تا آنچه فهمیدهایم را خوب لقمه کنیم بدهیم دست مخاطب. وگرنه این لقمه به جانش که نمینشیند هیچ، گلوگیر میشود و کار دستمان میدهد.
برای خود راحت طلبم این سطرهای آخر را مینویسم که هیچ وقت ندانستن، تکلیفی را از احدی برنداشته بلکه تکلیفِ رفتن و دانستن را اضافه کرده. پس مکث قلم تا فهمیدن و ساده کردن، به معنی نشستن نیست؛ به معنی حرکت اندیشه است و انسان پیش از آنکه مامور به گفتن باشد برای اندیشیدن به رسالت رسیده است.