عید فطری دوباره میرسد و عطر پیراهن عربی تو از خود بی خودم میکند .
چقدر دلم برای پنجاه تومانی نویی که بعد از یک بغل گرم و بوسه هایی آبدار در دستان کوچکم جا میکردی تنگ شده است. یادم نیست با آن ها چه چیزی میخریدم ولی همان پنجاه تومانی ها کاری کردند که هر عید فطر فقط دنبال آغوش تو بگردم.
عید همه با چایی که دست های چروک خورده ات جلوی من و آهالی خانه میگذاشت صبح میشد. آن روزها همه ی عموها با بچه ها در یک خانه زیر نفس های گرم پدربزرگ و مادربزرگ زندگی میکردیم کسی دنبال کسی نمیگشت عمه ها صبح زود می آمدند و جمع همه جمع میشد
عید فطر عید احترام به بزرگ تر ها بود انگار؛ برای همین من هم مثل همه فهمیده بودم باید در این عید دور تو جمع شویم . بزرگ تر که شدم اگر کمی ساعت از 8میگذشت گله میکردی که چرا دیر کردی زودتر نیامدی عید دیدنی؟
چه عادت قشنگی بود عید فطر دنبال آغوش تو گشتن اما فکر نمیکردم ترک عادت اینقدر سخت تر باشد این دوسه سال مثل کسی شده ام که چیزی گم کرده و کلافه است دنبال گم کرده میگردد نمی یابد و به خود نهیب میزند که او دیگر نیست نگرد و بعد نا امیدانه دست از گشتن میکشد.
حالا عید به خانه ات نگاه میکنم و به جای خالی ات و چایی که دست های تو نمیریزند…
چقدر شاد بودن بدون بزرگتر سخت است
چقدر شاد بودن بدون آنها که مزه ی آن شادی به بودنشان گره خورده سخت است
خدا به داد دل زینب برسد در اولین عید بی مادر
اولین عید بی پدر
اولین عید بی برادر
راستی چقدر عید بی بزرگتر دنیا سخت است؛ هرچه باشد پدر دنیا ست و باید عید فطر ها دور او جمع شویم و از دست های او عیدی بگیریم …
چقدر عید بی بزرگتر دنیا سخت است کاش خدا این سختی را از شانه های زمین بردارد ….