یکی دو ماه مانده به تولد باران خانم، ما و دوستان و آشنایان ماجرایی داشتیم برای انتخاب بیمارستانی که بنا بود بانوی کوچک خانه ما، در آنجا نفس کشیدن در فضایی خارج از مایع آمنیوتیک را تجربه کند.
حساسیت به خرج می دادیم که بیمارستانِ مورد نظر باید این طور باشد و آن طور نباشد؛ اما وقتی بعد از تمام پرس و جوها به این نتیجه رسیدیم که «گشتم نبود نگرد نیست…» در نهایت به ویژگی بهداشتی بودنش قانع شدیم؛ طوری که اگر بیمارستانی دارای این ویژگی مهم و حیاتی بود انگار دارای تمام ویژگی های دیگر هم بود.
مادربزرگم اما با من هم عقیده نبود مرا می نشاند کنار خودش دست روی زانویم می گذاشت و خاطره می گفت بلکه در سنگ اثر کند…
برایم از روزهایی می گفت که جنگ وادارشان کرده بود خانه ها را در ساکی خلاصه کنند و تن به آوارگی بدهند. می گفت آن روزها بندر پر بود از زن و بچه و مردمی خسته… مادربزرگ دست تنها بچه ها را به زحمت سوار لنج کرده بود تا از اروندکنار به ماهشهر پناه ببرند. شاید به خاطر شرایط جوی یا دلایلی که مادربزرگم یادش نبود در نیمه راه لنج از مسیر منحرف شد و تا نزدیکی های مرز عراق پیشروی کرد که بمباران به سمت لنج شروع شد. می گفت غلغله بود و بمباران و ازدحام جمعیت در لنجی کوچک اما خبری از دلهره نبود.
میان همان بمباران و غلغله ها، به یک باره زنی را درد زایمان می گیرد… تصور برگشت محال بود و پیشروی سریعتر آن لنج چوبی خسته محال تر… ناخدا و ملوان ها تنها به فکر نجات لنج از بمباران ها و موج ها ی حاصل از آن بودند. میان هول ولع مرگ برای بلعیدن امیدها زن ها باید هنرمندانه به فکر تولد زندگی ها می بودند.
مادربزرگ آستین بالا زد. قسمت پایینی لنج را از مردها و پسرها و… خالی کرد و کمی بعد صدای دلنشین زندگی از نمناک ترین و تاریک ترین قسمت لنج بلند شد تا به هیبت بمب های مرگ ریشخند بزند. مردم جشن نامگذاری بچه را همان جا با صلوات و هلهله گرفتند. همه حق انتخاب اسم این پسرک پرماجرا را به مادربزرگم دادند؛ مادربزرگ هم نامش را جهاد گذاشت و بعد از پیاده شدن از لنج از آنها بی خبر ماند.
خلاصه اینکه نمیدانم چقدر از این وسواس بهداشت صحیح است و چقدرش دست و پاگیر و اشتباهی؛ اما به یقین می دانم هرچه متعادل تر باشیم برای شرایط سخت و بحرانی آماده تر خواهیم بود و عملکرد بهتری خواهیم داشت.
پ.نوشت1:اینکه نوشم «لنج غلغله بود اما خبری از دلهره نبود» به این دلیل است که خیلی از مردم تا جایی که می شد ماند، ماندند. به همین خاطر آشنایان ما به اتفاق گفتند خیلی از مسائل هولناک جنگ و بمباران ها عادی شده بود. طوری که بچه ها با وجود صدای شلیک ها و مسلسل ها به راحتی در نخلستان بازی می کردند.
پ.نوشت2: یکی از آرزوهای مادربزرگم چاپ خاطراتش بود. اما او گنجینه ای از خاطرات جنگ را دو سه هفته قبل از تولد باران با خودش برد زیر خروارها خاک و من ماندم و حسرت برآورده کردن آرزویش…