لب باز کرد به گله و شکایت و گفت و گفت و گفت تا اثبات کند مشکلاتش از همه بیشتر است.
چند سال است که میشناسمش در این چندسال همیشه در حال گفتن همین حرف ها بود.
ما هم ساکت نبودیم تا جایی که یادم هست ماهم همیشه می گفتیم و می گفتیم و می گفتیم که برای خدا کار کن، تو به نوبه ی خودت داری جهاد می کنی و… او باور نمی کرد…
راستی مگر من باور کردم؟
من چند درصد گره هایم را برای خدا تحمل کردم، بی ذره ای گله؟
هعی ی ی ی ی هروقت من به حرف خودم ایمان آوردم دیگری هم به حرف من ایمان خواهد آورد…
پ. نوشت: دلتنگی شبانه و سرریز حوصله