امان از وقتی که خدا بخواهد همه ی امتحان هایش را باهم بگیرد اتفاقی پیش بیاید و تو با کلی دست دست کردن وظیفه ات را پیدا کنی و سعی کنی که عمل کنی
حالا خدا دلش برای تو و حال چند روز قبلت بسوزد برایت دوره بگذارد تا سواد عملی ات را بالا ببرد…
(چون خدا مهربانتر از آن است که یاد نداده امتحان بگیرد)
این روزها مادرانی می بینم آنچنان ناتوان از رفع نیازهای اولیه خود، که گویا به #دوران_نوزادی خود بازگشته اند ولی این بار با دست های چروکیده و با بچه و نوه و عروس و… و البته کوله باری از تجربه ها و لبخندها و اشک ها و استعدادهای شکفته و خفته ای که دیگر به کارشان نمی آید… گاواژ کردن یک بیمار (یعنی غذا دادن با سرنگ از راه یک شلنگ باریک که از بینی یا… بیمار میگذرد)
آنچنان تجربه ی عجیبی بود و هست که اشتهایم را کور کرده و ارزش لذت بردن از مزه ها را برایم بی معنا…
?
از خودم می پرسم:
کجای زندگی انسان غرور دارد که مغرور شوم؟!
چقدر توانایی های فردای انسان قابل اعتماد است که بشود کار امروز را به فردا بسپارم؟!
چقدر اهداف انسان میتواند کوتاه و سطحی و حداقلی باشد که دل به مزه ها ببندد غافل از اینکه دو دقیقه بعد لقمه جویده می شود و فقط سنگینی شکم می ماند و کلافگی اش…
اللهم ارزقنا توفیق العمل
پ. نوشت: یعنی آدم کوه بکنه ولی چندین دوره ی علمی، معرفتی، تبلیغی و… رو یک جا و به صورت کارگاهی نگذرونه…??