در را که باز کردم و نگاهم که به پیچش ساقه اش افتاد کلی ذوق کردم و یاد یکی از آشناهای دور افتادم که اعتقاد داشت آدم همیشه باید در رفاه باشد. می گفت: خانواده ها باید فقط یه بچه بیاورن تا بتونن تمام اسباب رفاه رو براش فراهم کنن و… همه ی حرف هایش از کج فهمی هدف خلقت نشات می گرفت و به هیچ صراطی هم مستقیم نمی شد و مرغش یک پا داشت.
دو روز پیش یادش کردم وقتی چشمم به گیاه کوچکی افتاد که روی چارچوب زنگ زده ی در، در پناه فقط یک تکه سنگِ ریز ریشه زده بود و سبز شده بود و برای خودش کلی قد کشیده بود. باد که وزید نگران شدم شاید ساقه ی ظریفش بشکند و برگ هایش را پر پر کند یا شبش که باران زد همه اش از اینکه باران تند شود و او را از ریشه بکند می ترسیدم چون درست زیر ناودان قد کشیده بود.
مطمئنم اگر برش می داشتم و توی باغچه می کاشتمش زیاد دوام نمی آورد و می مرد. درست مثل آدم هایی که برای سختی آفریده شده اند اما وقتی برای رسیدن به ته رفاه دست و پا می زنند کم کم بعضی از ابعاد انسانیتشان می میرد.
(حالا کاری ندارم که به خاطر کمال طلبی انسان، هیچ وقت به ته رفاه نمی رسند و بعد از فتح هر قله، میل به فتح قله ی بالاتر دست از سرش برنمی دارد.)
*خلق الانسان فی کبد یعنی بناست در سخت ترین شرایط به ته انسانیت برسیم نه در راحتی به ته رفاه.*
پذیرش این نکته البته که کار ساده ای نیست…