تند تند عرض خیابان را می پیمودم. هوا سرد نبود اما ابرها آنچنان سایه انداخته بودند که این آخرین عصر پاییز را نمیشد از شب یلدای در پپش تفکیک کرد.
معمولا روزهای بارانی خیابان ها خلوت تراند و تو را در عالم افکارت به کجاها که نمی کشانند.
آن روز اما خیابان چندان هم خلوت نبود.
وافکار مردم در تلاقی با هم به یک نقطه اشتراک میرسیدند و آن این بود که چه خوب شد باران بارید… .
یک پاییز بدون باران سپری شده بود و باران عصرگاهی آن روز کاسه ی آبی بود که پشت سر پاییزی خشک ریخته میشد .
خوب یادم هست ایستادم کنار چراغ راهنمایی که پیش پایش قدری آب باران جمع شده بود و نور ضعیفش را با کف خیس خیابان قسمت کرده بود . انگار همه چیز و همه کس به حرمت آن باران مهربان شده بودند .
کنار همان چراغ راهنمایی بود که از خاطرم گذشت در جایی خوانده بودم همسر بانویی که آب ها مهریه اش بودند فرموده بود :{بارانی که غذا و روزی حیوانات است از زیر عرش نازل می شود و به همین خاطر رسول خدا صل الله علیه وآله هنگام بارش باران زیر باران آنقدر می ایستاد تا سر و محاسن شریفش خیس می شد.
ناخودآگاه چند واژه از زبانم سر خوردند :
زیر باران خیس میشد … نبی رحمت…
باران رحمت است و محمد نبی رحمت …. نمیدانم باران از اوست یا او از باران ؛اما میدانم او راه آمدن باران را از بر بود به بیابان می رفت به آسمان می نگریست
عبایش را پشت و رو می پوشید
که یعنی خدایا من قدرتم به قدر پشت و رو کردن همین عباست و تو قدرتت حتی فراتر از آنکه خشکسالی را پشت و رو کنی و تبدیل به نعمت گردانی.
همین…!
او می رفت و باران بود که در پس گام هایش از زیر عرش فرود می آمد که حتی اگر شده از عبای پشت و رو شده اش تبرک بگیرد.
باران زیر عرش خدا اذن نزول نداشت اگر او عبایش را پشت و رو نمیکرد.
شاید به استقبال بارانی که به حرمتش نزول میکرد او می ایستاد و با تمام وجود باران را در آغوش میگرفت .
گیج و مبهوت رابطه ی عاشقانه ی مردی بودم با خدایش و سرّی که خدا در آب و باران و این خاندان نهاده است .
یک طرف بلند بالا بانویی مهریه اش می شود آب های رود
آن طرف اعلی ترین علی و مرد ترین مرد عالم همدم شبانه اش میشود آب های چاه
وبعد حاصل رنج دل این دو کنار دو رود
تشنگی رضایت حق را بر سیرابی آکنده از ذلت برمی گزیند و با لب هایی ترک خورده از بی آبی به دیدار خدا میشتابد .
و در طرف دیگر علمدار و ماه بنی هاشم آنچنان باران را تا ابدالدهر تشنه ی کام خود میگذارد و می رود که هنوز هم بعد از سالیان سال آب ها از شرم او و شاید در حسرت کام او به دور قبر او در طواف اند.
آب با خاندان پیامبری گره خورده که در باران مشتاق خیس شدن بود.
نمی دانم چتر از دستم افتاد یا خودم رهایش کردم…
فقط یادم هست تا ایستگاه اتوبوس را بی چتر رفته بودم.
نه به خاطر باران
ونه به خاطر اینکه بارانی تنم بود که نبود
و نه حتی به خاطر اینکه باران آهسته می بارید
بی چتر رفتم چون زیر آن نم باران به ذهنم رسید شاید برای نزول این باران مردی از نسل همان نبی رحمت در بیابانی تنها عبایش را پشت و رو کرده است.
زیر نم یک باران