نمیدانم وقتی کلمهی شهریور را میشنوی یاد چه میافتی… امتحانات شهریوری و واحدهای پاس نشده یا انگورهای ترش و شیرینی که رسیده یا نرسیده خود را به میدانهای تره بار رساندهاند یا…
من اما به شهریور که فکر میکنم به ذهنم آن جنس بارانی تداعی میشود که نه میل سقوط دارد و نه اذن عروج، نه دل از آسمان کنده و نه دل به زمین میسپارد، ناگزیر معلق و مردد بر هرآنچه که ردی از خنکا داشته باشد جای پا میگذارد و نمیرود!
میماند تا انتهای شهریور و گاه تا نیمههای مهر، وقتی هنوز زنگ مدرسه برای دانشآموزها تازگی دارد…
ردش را میشود روی پیشانی خواهرم دید مثل دیشب؛ وقتی از شیفت بیمارستان برگشت و گفت: «هوا چقدر شرجی بود!»
ردش رامیشود دید روی تن خیس پدرم وقتی شهریورها از نخلستان برمیگردد و از شدت گرما و تعریق سه چهار درجه رنگ از صورتش پریده است، وقتی به خنده میگویم: «رفتی سونای بخار؟»
ردش را میشود دید وقتی مادرم _به سبک خودش و نه کارشناسان هواشناسی_ از ادامهی شرجی تا دوهفته دیگر میگفت و پدرم _که دیگر اثری از آن باران مردد به تنش نمانده بود_ سرخوشانه میگفت: «خدا کنه همین طور باشه؛ تا خرماها بپزن.» وقتی ذهنم از این جملهی بابا، بیهوا و پابرهنه تا ته نخلستان را دویده بود برای تماشای برگهای بلند درخت نخل که لابد در این هوای شرجی باید خیس و نمگرفته میبودند و باید عطرشان تا انتهای سلولهای بویاییام را احیا میکرد، آنقدر که اینبار سلولهای خاکستری مغزم از سلولهای بویاییام فرمان بگیرند، و سرمستانه اطاعت امر کنند و رو به سبز شدن بگذارند…
شهریور که میگویند، من به باران مرددی فکر میکنم که تنش پر از رطوبت است و نفس که میکشی انگار دیوارههای ریهات به نم مینشیند اما برای رطبهای عسلی بابا، حکم کورهی خرماپزی دارد و من اگر مثل بابا صبور باشم به وضوح خواهم دید، حاصل این تردید یک نخلستان خرماست.
پ.نوشت:
ردش را میشود دید روی شیشهی عرقکردهی ماشین، در نیمه شبی خلوت و گرم وقتی سرمای کولر اتومبیل، شیشهها را به فرودگاهی کوچک و بیتجهیزات برای این بارانِ مُردد مبدل کرده است تا بهانهای باشد برای به رنج آوردن خاطر قلم و یکی دو قطره نوشتن از خرماپزان آبادان…