نوشته بود اندازه ی دو فندق…
من هم که بی حوصله سریع بدون آن که فکر کنم اصلا مگر می شود یک فندق را یکجا قورت داد؟ با دو انگشت اشاره و شست کمی از داروها را برداشتم و گردشان کردم درست اندازه ی یک فندق
اولی را خوردم و کمی آب هم رویش
ولی مگر پایین می رفت ؟!…
گیرکرد وسط گلویم فندق دومی را هم گرد کردم و عملیات بالا را بی توجه به تقلای گلویی که سعی داشت فندق اول را به بیرون پرتاب کند تکرار کردم
یک لحظه شيطان وسوسه كرد که انصافا خوردن قرص های شیمیایی اصلا این مکافات ها را ندارد.
عقل هم به مقابله آمد و بعد از كلي استدلال با مثالي شيطان را كله پا كرد كه : داروهاي شيميايي مثل یک تعمیرکار ناشی ظاهرا بي دردسر و با سرعت درمان میکنند و وقتي تو لب به ستايش گشودي که آفرين چقدر خوب کارش را بلد است این پنجه طلا تازه می فهمی که سیم پیچت را کلا نابود کرده و وضعت وخیم است و ديگر کاری از دست این معجزه های ریز و رنگ رنگی عصر مدرن برنمي آيد و بايد راهی منزل شوي و در نهایت آرامش و فراغ بال آخرین روزهای عمرت را به انتظار دیده بوسی با ملک الموت مگس بپرانی.
ماهم تشكر ويژه كرديم از استدلال قوي و مخصوصا مثال كوبنده و رحيمانه ي عقل! فعلا که هنوز هردو فندق این داروهای برخاسته از دامان طبیعت گیر کرده اند وسط گلویم و گویا قصد پایین رفتن و احیانا هضم شدن و شروع عملیات ویژه ی درمان را ندارند…
ولی فارغ از شوخی….
حکایت همان حکایت رنج است!
تا در دنیایی بنا نیست دنیا به ساز تو برقصد؛ هرجا رقصید در پسش طوری کله پایت میکند که نتوانی بلند شوی. راحتی طب مدرن هم همین مدلی ست… یک نوع راحتی که در پسش برخاستنی نیست.
پ.نوشت: حکایت عجیبی ست حکایت دنیا ذره ذره اش تابع این قانون رنج است
حالا کسی که خود را به رنج و سختی عادت ندهد یک روز رفاه و راحتی هلاکش میکند.