در آغاز نخل ها قرار بیقراری نداشتند .
هرچه چشم میدواندی شط بود و
ستاره هایی که در کف بلم های خیس ، آبتنی میکردند .
در آغاز گلوله نبود …
اینجا خانه ی من ، مدرسه ی من بود .
من و تمام برادران و خواهران و همکلاسی هایم.
من و تمام مردهایی که وقتی از نخلستان باز میگشتند شانه هایشان بوی عبادت میداد .
در آغاز اینجا آبادان بود ، شهر آفتاب …
اما ناگهان گلوله ها ، خواب همه ی عروسک های پارچه ای شهر را برهم میزنند.
در آغاز گلوله نبود ،شهید نبود ،اما حالا بر سر هر کوچه ای خانه ای و مدرسه ای …
چراغ نام شهیدی روشن است ؛شهید منصور باغی، شهید یوسف برتینا ،شهید محمد رضا پرورش ،…
و چهارصد شهید دانش آموز .
البته ما هنوز در آغازیم .
نه ؛ تمام نمیشود این قصه ی مکرر عاشقی ها .
نه ؛ شهرمان هنوز زخم هایی برای شمردن دارد .
نگو گلوله تمام شد ، غروب شد ، فصل دیگری آمد .
هنوز نخل های این شهر بی سر نماز میگذارند .
نه ! باید از اول نوشت آبادان !باید با قلمی دیگر نوشت : حماسه ! مقاومت !